من برگشتم

ساخت وبلاگ

سلام دوستای گلم  ....

شش ماه بود که به وبلاگم سر نزده بودم وغرق  کار و درس بودم  اما امروز گفتم یه سری به وبلاگ بزنم ببینم چهخبره . نمیدونم اگر پست های گذشته منو خونده باشید خبر دارید که دختری که دوستشداشتم بهم گفت نه اولش خیلی برام سخت بود اما به چیزی دست پیدا کردم که خیلی برامخوب بود. بعد از شنیدن اون جواب خیلی ناراحت بودم فکر هایی به سرم زد که الان بهشفکر میکنم واقعا خجالت میکشم چرا من این فکر و کردم . حالا تقریبا بعد از گذشت 14ماه از اون موضوع من دیگه اون مسعود نیستم نمیدونم چشم هام به دنیا باز شده یاشاید بزرگ شدم اون شکستن باعث بزرگ شدن من شد باعث شد چشمام به دنیا بازبشه وبفهمم هر کسی لیاقت دوست داشتن واعتماد و نداره این بزرگ شدن تو کار و حتی توزندگی اجتماعیم هم خیلی کمک کرد  . فهمیدمکه باید تو این زمونه هم باید گرگ بود هم بره تا با گرگ های زمونه مثل خودشونبرخورد کنی و با اونهایی که  واقعا مهربوننباید بره باشی . فهمیدم مهربون تر از پدر و مادر در این دنیا وجود نداره و این پدرمادر هستند که فقط ارزش دارن که زندگیتو براشون بدی فقط اون ها هستند که میتونن تواوج تنهایی هات برات بهترینم دوست و همدم باشن به شرطی که خودتم بخوای و ارزششونرو بفهمی .

خیلی چیزهای دیگرو فهمیدم ؛ دیر فهمیدماما خوشحالم که فهمیدم . الان که اینو گفتم یاد این مطلب قشنگ افتادم که براتون تعریفمیکنم .

یه روزی فرشته از شیطون می پرسه چطوریمردم گول میزنی ؟ شیطون میگه بهشون میگم بازم فرصت هست . بعدش شیطون از فرشته میپرسه تو چطوری مردم به راه راست هدایت میکنی ؟ فرشته میگه منم بهشون میگم بازم فرصت هست ...

خیلی جالب بود که هر دو تاشون یه حرف ومیزنن اما یکی در راه  راست و یکی در راه غیرمستقیم  نمیدونم شاید حکایت ما آدم ها حکایتیه تار مو که مرز بین انسانیت و خریت هستش .

شاید قبلتر از این اگر کسی میگفت زمانهمه چیز رو حل میکنه باورم نمیشد اما الان باور دارم چون نه دیگه به اون دختر فکرمیکنم نه برام مهمه  البته هنوزم اگر جاییببینمش مثل قبل باهاش صمیمی و گرم هستم اما دیگه هیچ احساسی نسبت بهش ندارم . 

یه سری تصمیم جدید تو زندگیم گرفتم . چرامن باید به پای کسی بسوزم که اصلا براش مهم نبودم منم به زندگیم میرسم  حالا که اینهمه در برای موفقیت بروم باز شده چرا باید با فکر یکی دیگه اونا رو ببندم .

من میخوام داد بزنم داد بزنم و بگم منموفقم من خدا رو شکر میکنم . ازخدا تشکر میکنم که یک خانواده خوب به من داد کمک کردتو کارم موفق باشم  بتونم تو رشته ای کهدوست دارم درس بخونم  بتونم خودم طبق میلمزندگیمو بسازم و پیشرفت کنم  . من تصمیمگرفتم این جهان سرد و ساکتی رو که برای خودم ساخته بودم  بترکونم  و به اوج برگردم بشم همون مسعود که همه دوستاشتنباهاش باشن و با اون زمان و سپری کنم . چیه بزارید یه ذره از خودم تعریف کنم  اعتماد به نفس بهم میده . در هر صورت دیگهناراحتی و غم بسه و الان زمان شاد بودن و موفق بودنه  . به قول یاس من میجنگم .

ممنونم از اینکه مطلبم و خوندید و تحملکردید از این به بعد هر وقت تونستید به وبلاگ من یه سری بزنید  . میخوام همه ی دوستام تو شادی و انرژی من شریکباشن .

دوستتون دارم به اندازه ی آسمونی که هیچتصوری ازش نداری

دل نوشته های یک پسر ...
ما را در سایت دل نوشته های یک پسر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : مسعود pesarironi1370 بازدید : 258 تاريخ : دوشنبه 23 مرداد 1391 ساعت: 17:45